این سهم توست آنرابگیر .............

سلام به همه به تو به شماها به اشنایان قدیمی و عاشقان فعلی

هیچکس بیشتر از تو لیاقت موفقیت را ندارد . هیچکس بهتر از تو قرار نیست خوشحال و شادمان باشد تو به اندازه هر فرد دیگری لیاقت و شایستگی موفق شدن را داری اما با همه اینها تنها لیاقت داشتن برای موفق شدن کافی نیست این به تو بستگی دارد که زندگی بی نقصی داشته باشی یا خیر . اهدافت را مشخص کنی و نقشه آنها را بکشی و سپس فعالیت های مورد نظر را انجام دهی . این کار از تو ساخته است و تو لیاقت آنرا داری مطمئنا گوش دادن به حرف کسانیکه میگویند تو لیاقت و عرضه نداری ساده است و یا می گویند : می توانی مفت و بی زحمت به مقصودت برسی ...... اما این دو دسته هر دو دروغ می گویند .
مهم نیست تو که هستی ... ولی می توانی و باید تمام تلاش خود را برای استفاده از تمام این امکانات خرج کنی . هیچکس نمی تواند تو را زمین گیر کند و هیچکس هم قدرت چنین کاری ندارد جهان برای تو پر از فرصت است امروز را روز شکار فرصت هایت قرار بده و همین حالا اقدام کن تو لیاقت بهترینها را داری این سهم توست پس آنرا بگیر ...
لیاقت خودتون رو نشون بدید...
شب را صدا کن
همرنگ ماه شو و هم صدای شب
؛هم سوی ستارگان
رنگ شب را از قلبت بیرون کن وشب را آینه ی وجودت کن
وهرگز به زمینی که تکیه کردی اکتفا نکن
؛ماه را با دستانت لمس کن
آن گاه
عشق را فریاد کن
فریاد فریاد

دوستار شما
تا بعد...
یا حق

باز دوباره صبح شد

من هنوز بیدارم

کاش میخوابیدم

و تو را در خواب میدیدم

 

می خواستم برایت هدیه ای بفرستم

گل گفت : مرا بفرست که مظهر زیبایی هستم

برگ گفت: مرا بفرست که مظهر ایستادگی هستم.

بید گفت: مرا بفرست که مظهر ادبم و همیشه سر به زیر دارم.

به فکر فرو رفتم

سر به زیر انداختم و به  ناگاه قلبم را دیدم

که بهترین چیز در زندگیم هست

و ان را به تو هدیه میدم.

_________________________

درون مَنی که همه می شناسند، من ِ دیگری هست که کسی نمی شناسد؛
( نه، تو هم او را نمی شناسی.)
درون مَنی که تو را دوست دارد،
- همان منی که تمام تلاشش را می کند تا تو او را ببخشی -
من ِ خسته ای است که بی حوصله و بد خلق است و با نیشهایش مرا می آزارد.
می دانی،
باید به من کمک کنی آرامش کنیم،
آخر او برعکسِ من از خرابیِ خانه ء کاغذی ِ عشقمان نمی هراسد.
(‌راستی، تو نمی هراسی؟)
می دانم، من گناهکارم.
من تو را رنجاندم، من تو را از مهر و عشق و اعتماد ترساندم.
من با هر دروغم شاخه ای از درخت سبز احساسات پاکت را سوزاندم.
درون منی که امروز آرزوی گلهای قشنگ عشقمان را دارد،
من ِ دیگری هست که فریاد می زند :
« هَلا هِی! بیدار شو. ریشه را سوزاندی. این خار، گل ندارد.»
باید به من کمک کنی جوابش را بدهیم.
باید به او ثابت کنم که ما یکدیگر را دوست داریم.
( راستی، می دانستی هنوز هم دوستت دارم؟)
من تو را همانگونه که هستی دوست دارم.
( نه آنکه بدی، نه!
منظورم وقتی است که با ابروهای قشنگت اخم می کنی و از سر دلسوزی با من ساعتها بحث می کنی و نمی خندی)
مرا بپذیر. دستم را به دوستی بگیر.
درون منی که پشیمان است و دوستت دارد و از گلایه هایت نمی گریزد،
من ِ دیگری است که از هر حرف تلخت جام زهری می سازد و در گلوی من می ریزد.
درون تویی که همه می شناسند،
توی دیگری هست که تنها من مهر بانی اش را می شناسم.
( راستی، تو او را می شناسی؟)
اگر منی که درون من است او را می دید، دیگر از من نمی رنجید.
کاش می دانستی چقدر مهربانی.
کاش می دانستی که چقدر لبخد زیبایی داری؛( راستی، قدرش را می دانی؟)
کاش کمکم می کردی،
تا به منی که درون من است ثابت می کردم که از بد خُلقی و طعنه و جام زهرش نمی هراسم.