سلام به دوستان عزیز







آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .
آموخته ام .... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام ..... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم .
آ موخته ام ..... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ..... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را
تصاحب خواهد کرد .
آموخته ام ....... که آرزویم این است قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگوییم دوستش دارم .
آمو خته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد .

شما هم بیاموزید...
تا بعد...
علی یارتون
خدا نگهدارتون

طوطی وار باشیم یا نه؟؟؟

سلام به وفاداران به این...

خانمی طوطی خرید و روز بعد از ان ان را به مغازه برگرداند.
او به مغازه دار گفت که این پرنده حرف نمیزند.
مغازه دار گفت که: در قفسش اینه هست؟طوطی ها عاشق ایینه هستند .وقتی خودشان را در ایینه می بینند  شروع به صحبت میکنند.
ان خانم یه ایینه خریدو رفت.
روز بعد باز ان خانم برگشت و گفت که طوطی هنوزهم صحبت نمیکند.
مغازه دار پرسید: نردبان چه ؟ایا در قفسش نردبان هست؟طوطی ها عاشق نردبان هستند.
ان خانم یک نردبان خرید و رفت.
اما روز بعد هم ان خانم برگشت.
صاحب مغازه گفت : ایا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خب مشکل همین است به محض اینکه تاب بخوره شروع به حرف زدن میکنه.
ان خانم با بی میلی یه تاب خرید و رفت.
روز بعد وقتی خانم به مغازه برگشت چهرهاش کاملا تغییر کرده بود.
او گفت : طوطی مرد؟!؟!؟
مغازه دار شوکه شد و پرسید : حتی یک کلمه هم حرف نزد؟
ان خانم پاسخ داد : چرا.. درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت: ایا در ان مغازه غذایی برای طوطی ها نمیفروختند؟!؟؟



دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم
از من و هرچه در من نهان بود   میرمیدی     میرهیدی        یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی    آخرین بار    آخرین بار              آخرین لحظهء تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گو کردم
خش خش برگهای خزان را        باز خواندی          باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه،هرگز ندانستم از عشق         چیستس تو          کیستی تو

اینم از این داستان...
زن در متن داستان بیشتر به چشم میخورد او یک رابط بین طوطی بیچاره و مغازه دار بود در این بین فقط طوطی بود که اخر داستان رو میدونست... ولی اینجا یه سوال کوچیک میتونه داستان رو به کلی خراب کنه؟


                                                                      کی میدونه؟؟؟؟

میدونی؟!؟!؟!


سلام به دوستان عزیزم...

میدونی؟
گاهی اسمون پر ستاره است.
ولی یه ستاره میون اون ستارها بزرگتروقشنگترودرخشانتره...
اون ستاره توه...
من اسمش رو گذاشتم
ستاره تو
میدونی وقتی با ستاره تو حرف میزنم
وقتی بهش خیره میشم یا بهش چشمک میزنم همیشه ازم یه چیزی میپرسه؟
میگه دوستم داری.
منم میگم دوست دارم
ولی دیشب از من یه سوال دیگه پرسید.
گفت: تو چرا هیچ وقت از من نمیپرسی که دوستت دارم یا نه؟
منم ازش پرسیدم: تو چی دوستم داری؟
می دونی چی گفت : گفت قلبت رو بده ؟گفتم چجوری؟
گفت چشماتو ببند و یه نفس عمیق بکش وخودتو رها کن.
قلبت پرواز میکنه و خودش میاد پیشم.
منم همون کار و کردم که ستاره گفت.
ستاره قلبمو گرفت و روش یه چیزی نوشت...بعد پسش داد.
میدونی چی نوشته بود؟
نوشته بود دوستت دارم!!!
نوشته ستاره تو قلبم موند.
هنوزم هست تا اخر میمونه!
چرا؟
چون بهم گفت:"حقیقت هیچ وقت نابود نمی شه"
چون چیزیست که باید وجود داشته باشه...
و من برای همیشه اونو ...

و اشک چه زیبا صورتت را نوازش میکند
            و سکوت چندین ساله ات را چه شفاف بیان می کند
                       و غم وجودت را چه مهربان بخاطر می سپارد
                                   و آن را به گونه هایت رها می کند
                                               تا شاید قلبت خالی بودن را با تمام وجودش حس کند

تا بعد...
علی یارتون
حق نگهدارتون